شاید شبیه خیانت(آریو بتیس)

چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.

شاید شبیه خیانت(آریو بتیس)
در آینه به چهره ای خیره شد که از هر کس پرسیده بود چگونه است؟؟؟
پاسخ شنیده بود:معصوم وزیبا...
کمی تقلا کرد ،شایدبا خودش کنار بیاید ،هرچه باشد حرف دیگران درست است، معصوم و زیبا،اما عذاب وجدانی که درون مغزش ،سوهان به آهنی زنگ زده می کشید مجالی حتی به اندازه ی یک سر سوزن به او نمیداد....
طاقتش طاق شده بود...
صبرش شده بود عینهو پیاله ی شیری که روی اجاق گاز آنقدر جوشیده که سر رفته باشدو کسی هم آنجا نباشد که کمی شعله را کم کند....
با لحنی که سعی میکرد محکم باشد از خودش پرسید: مگر من چه کار کرده ا م ؟؟قرآن خدا که غلط نشده، فقط با کسی که کمی در باره ی یک موضوع احساس مشترکی داشتیم ،صحبت کرده ام...آن هم تلفنی ،همین...او حتی نمیداند من چه شکلی هستم...
آهی کشید و زیر لب گفت:امان از این دنیای مجازی
در این گیر ودار گریه ی کودکش بهترین گزینه برای مسند دادستانی بود...به فرزندش نگاه کرد ،با دیدن اشکهای درشتش بی اختیار او را محکم در آغوش فشرد...
دیگر برایش مهم نبود که همسرش او را زیاد درک نمیکند...
عروس خانه ای شده است که از کودکی می ترسیدیا بهتر است بگویم تنفرداشت پا در چنان خانواده ای بگذارد...
و یا اینکه از صبح تا شب در آنجا باید نقش کلفت بی جیره و مواجب را بازی کند وشبها بشود عروس اساطیری هزارو یکشب ...
از همه بدترتنهایی اش بود که این روزها شده بود،خوره ی روح واحساس زنانه اش ...
با این احوالات ،او حالادر جایگاهی بود که تنها یک احساس فرمانروایی می کرد...
آن هم احساس مادری...
چیزی یا کسی آرام در گوشش نجوا کرد :دختر تو شوهر کرده ای و ازدواج یعنی صداقت و وفاداری،،،حالا که نمی توانی همه چیز را به مردت بگویی بهتر است این اولین و آخرین اشتباهت باشد....
کمی آرام شداما ساعتی بعد چیزی یا کسی دیگرسیب سرخی را به لبهایش نزدیک کرد واو نئشه از عطر سیب ،بی اختیاربه آن گاز زد...
_آخر او تنها کسی است که من را می فهمد،،،کسی که جسمم را نمی خواهد ،،،من او را دوست دارم ،،،نه نه نه،،نه از آن دوست داشتنها ،،،مثل برادرم،،،آری اینطوری بهتر است ،،،او را مثل برادرم دوست میدارم،،،
شوهرم را؟؟؟؟؟
او را هم دوست دارم،،،خیلی بیشتر از همه کس...
منتها چنان این جملات آخر را با تردید ادا کرد که پشتش لرزید...
آن روز و آنشب بین خودش و خودش وتمام آنچه که دو ست میداشت ،دعوای سخت وآزاردهنده ای در گرفته بود...
اذان صبح روز بعد را که گفتند ،تصمیم آخرش را گرفت ، تلفن همراهش را برداشت وبی خبر از کسی که بی اعتنا پیام کوتاهش را پاک خواهد کرد ،پیام داد:
لطفا بی آنکه چیزی بپرسید شماره ی من را از گوشیتان پاک کنید...
وبعد کودکش را بوسید و سعی کرد پنج دقیقه ای هم که شده در آرامش بخوابد....
امیرهاشمی طباطبایی-پاییز91



نظرات شما عزیزان:

سالي
ساعت16:43---27 آبان 1391


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:,ساعت17:9توسط امیر هاشمی طباطبایی | |